در کافه ، کنج دیوار ، روبروی هم و چه خوب قهوه را نخوردیم! حرف هایت به اندازه ی کافی تلخ بود . . . بوی تو که در مشام قهوه خانه می پیچد بهار با هر چه گل و پرنده از پوست ما می گذرد تو اگر نبودی آسمان ما ستاره نداشت
. . .
من شیفته ی میز های کوچک کافه ای هستم که بهانه ی نزدیک تر نشستنمان می شود و من روبروی تو می توانم تمام شعر های ناگفته ی دنیا را یک جا بگویم . . . یک حبه قند در فنجان قهوه ی تلخ شیرین نمی شود دو حبه قند در فنجان قهوه ی تلخ شیرین نمی شود سه حبه ، چهار ، پنج… اصلا تو بگو یک دنیا قند در این دنیای تلخ نه… اگر تو نباشی فال این زندگی شیرین نمی شود . . . چند ساعت ، فنجان ، نورهایی که روی میز چیده ایم و حرف هایی که در آن سوی شیشه ها تا غروب قد می کشند مثل زخمی سر خورده از گلوی فنجان های شکسته سر ریز می شویم با همین چند فال قهوه ای که از سایه روشن دست هایمان دست بر نمی دارند . . . زندگی جیره مختصریست مقل یک فنجان چای و کنارش عشق است مثل یک حبه قند زندگی را با عشق نوش جان باید کرد سهراب سپهری . . . دوست داشتن یک فنجان قهوه است که با لذت می نوشیم و عشق همان قهوه اما غلیظ تر! نوازش عاشق همان شیر است! و عاشقانه هایش سیگاری است که پس از آن می کشیم نفس گیر اما دلچسب . . . در فنجان خالی می شوم شبیه عابران خسته مرا قورت می دهی و من راه قلبت را پیش می گیرم در قهوه ای که به رگ هایت جاریست . . . زیر بارون بهاری توی کافه پیشه تو بودن برای من مثل یه رویاست . . . می شود به فنجانی قهوه مست شوی و به سیگاری نشئه و به لبخندی کامیاب! اگر اویی که باید روبرویت نشسته باشد! . . . این روزها تلخ ترم از قهوه ای که تو را قسمت فال من نکرد . . . کافه چی … امشب قهوه نمی خواهم فقط بگو امروز به کافه ات سر زد؟ روی کدام صندلی نشست؟ آهای کافه چی حواست هست؟ قهوه نمی خواهم جواب می خواهم! . . . هنوز دو قهوه داغ و تلخ روی میز هستند اما تو نیستی… . . . خدا را چه دیدی شاید یک روز در کافه ای دنج و خلوت این کلمه ها صوت شدند برای گوش های تو که روی صندلی رو بروی من نشسته ای و برای یک بار هم که شده چای تو سرد شد… بس که خیره ماندی به من…
. . .
عادت کرده ام تنها توی کافه ای بنشینم از پشت پنجره آدم ها را ببینم قهوه ای تلخ بنوشم و تا خانه با نبودنت پیاده راه بروم . . . مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات روی میزت راه می دهی؟ می شود وقتی می نویسی دست چپت توی دست من باشد؟ اگر خوابم برد موقع رفتن جا نگذاری مرا روی میز کافه ! از دلتنگیت می میرم . . . پشت میز همیشگی، رو به صاحب کافه : روز برفی قشنگیست فقط آمده ام یک ساعت سکوت کنم و کمی هم آرامش لبخند می زند : روز برفی قشنگیست . . . هی کافه چی ! میزهایت را تک نفره کن… نمیبینی همــــــه تنهاییـــــــــــــــم ؟ . . . حکایت رفاقت من با تو حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو پشت میز کافه ای تلخِ تلخ نوشیدم! که با هر جرعه، بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه؟ و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم! و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه می خواهم! حتی تلخِ تلخ!